فاطمه موسوی ؛
نه این یک خواب و رویا نبود ، همه چیز مثل یک کابوس واقعی بود … کابوس قتلگاهی که مردمانم را به کام مرگ کشانید حقیقیت داشت .
آنجا هوای سنگینی داشت. هوایی که از شدت درد ورم کرده بود بر گونه های قربانیانش سیلی سختی می نواخت. مثل تازیانه هایی که بر گرده آن ها فرود می آورد.
هوایی که روزی به ریه های معدومان زندگی می بخشید اکنون نظاره گر مرگ شان بود.
هوایی که بوی عجیبی داشت. بوی ترس و شجاعت ، ایستادگی و تسلیم ، سکوت و فریاد میداد.
بوی خونین بی گناهی ، بوی تلخ مرگ های بی تدبیر ، زخم های بی تسکین ، بوی تهوع آور دار های بی رحم . بوی ستیز و سرکوب و سرب داغی که بر گونه هایشان می سوخت. صدای چکه های خون از میان لب هایی که فریاد آزادی را در گلو می بریدند. فریاد بغض هایی که زیر طناب دار خفه شدند. صدای آخرین آه های خفیفی که از میان لب های خشکیده ای بر اندوه دل هایشان می نشست. صدای شلیک گلوله ای که رویای آزادی را با خود به زنجیر کشیده بود. صدای قهقه زندان بانی که هرگونه مُهر عفوی را با خود به قهقرا می برد.
آن پیشانی که هیچ ردی از شهادت ( شهید شدن در راه وطن ) بر آن نقش نبسته بود بلکه حتی لکه ننگی هم بر آن نواخته بود.
دیگر همه جا در خلاء فرو رفته بود و من میدانستم که نگهبان بهشت برای خروج از این جهنم نفرین شده به استقبال آنان آمده بود.
نوری بر تمام سلول ها ، سقف های کوتاه ،دیوارهای آهنین و چوبه های دار ساطع شده بود . نوری به زیبایی فرشته ای که سال ها پیش مرده بود ….