فاطمه موسوی
عدالت تنها ترازوییست که با شعار از یاد رفته برابری ، برابری می کند.
عدالت را زنده به گور کرده اند تا تنها علامتی از آن باقی بماند. علامتی که نشان از بی عدالتی می دهد. مثل شمعی که گردباد سرنوشت او را خاموش کرد و با خود به دوردست ها برد.
آنان که عدالت را کشتند برای بزرگداشت نامش نمادی ساختند و آزادی و برابری را برای آرامش روحش قربانی کردند.
آنان که او را کشتند دعای فرج می خواندند تا مگر فرجی حاصل شود و این جمعه منجی با جادوی عدالت بیاید و آنان را از ظلمتی که خود باعثش بودند برهاند.
عدالت را کسانی کشتند که باور به آخرالزمان آنان را مجبور به فرمانبرداری از طاغوت کرده بود.
طاغوتی که زیر پرده مذهب پنهان شده و برای حکمرانی اش بر مردم آنان را زیر سیطره خود با آهنگ فریب خوابانده بود.
همان مردمی که زیر تازیانه های جهل سر فرود آوردند، شب و روز دست به دعا بر میداشتند.
آنان نمی دانستند که دعاهایی که همواره ورد زبانشان شده آنان را محکوم به مرگی خاموش در مرداب آرمان هایشان می کند.
در سویی مردمان آزاده برای احیای او خود را فدا می کردند و در راه آزادی های از دست رفته شان می جنگیدند..
نمی دانستند جنگ با بی عدالتی تقاص سختی دارد …
عدالتی که حتی روحش هم در حصار باور های خشکیده پوسیده بود.
امواج سهمگین باور های بی اساس آنان را در خود فرو برد.
از آن پس عدالت به فرشته ای مبدل شد که با بال های بلندش بر فراز شهر به پرواز در آمد و از نظر محو شد.
از او تنها دو کفه ترازو ماند که همیشه یک کفه اش سنگین تر بود ..
کسی نمی دانست او به کجا رفته و تنها افسانه هایی از او ماند که مثل بادی در گوش مردم می پیچید و گم می شد…