تاجر ثروتمندی پس از سالها هوس کنسرت میکند تا ضمن محظوظ شدن از علاقۀ دیرینهاش، از رهبر ارکستر قدردانی کند.
حین اجرای کنسرت با نوای ویولن یاد روزگاری میافتد که در تب نوازندگی میسوخته.
پس از پایان مراسم از میان انبوه جمعیت خودش را به رهبر ارکستر میرساند و میگوید:
-سی سال قبل که برای آموزش نزد شما آمده بودم حرفی به من زدید که باعث شد به تاجر موفقی تبدیل شوم.
رهبر ارکستر میپرسد:
-یادم نیست، چه چیزی گفته بودم؟
-گفتید من آتش درون لازم را برای نوازنده شده ندارم.
رهبر ارکستر که گویی حرفی بدیهی شنیده میگوید:
-این حرفی است که من به همه میزنم.
ما چشم دوختهایم تا کسی پیدا شود و استعدادمان را تصدیق کند؛ و میلیونها استعداد خلاقانه دقیقاً به خاطر همین موضوع تباه میشوند.
پس چه باید کرد؟ آیا باور به توانمندهای خود کافی است؟
عزت نفس همیشه با این معنا نیست که با خویشتن خویش عشقوحال کنیم. بنای عزت نفس ما زمانی مستحکم میشود که شدیدترین ضربهها از سوی خود ما به آن وارد شود.
ما باید توانایی دلسرد کردن و تحقیر خودمان را داشته باشیم.
بله، ظاهراً این نشانۀ کمبود عزت نفس است. اما نقد خویشتن تضادی با باور به توانمندیها ندارند. بنا نیست در این مرحله باقی بمانیم.
اگر میخواهی نویسنده شوی، قبل از اینکه این حرفها را از دیگران بشنوی خودت به خودت بگو:
-تو بیسوادی.
-تو حتی اندازۀ سر سوزن هم ذوق و استعداد نداری.
-نوشتههای تو آبکی و دورریختنی هستند.
-سرعت رشد تو از حلزون کمتر است.
-تو کپی کار و مقلدی.
و از این قبیل حرفها که ممکن است شنیدن آن از سوی دیگران هر آماتوری را به جمع کردن کاسه کوزهاش وادارند. اما اگر خودت این حرفها را به خودت زدی و کماکان با قدرت ادامه دادی آنوقت هیچ طوفانی تو را تو را از بین نمیبرد.
اینها پادزهر شرایطی هستند که ممکن است نظرات ناآگاهانه، مغرضانه یا ناقص دیگران ما را از رده خارج کند. چون ما تمام این حرفها را قبلاً از خودمان شنیدهایم.
بنابراین اندکی ذلت نفس (!) کمک میکند تا عزت نفس استخواندارتری داشته باشیم.